داستان های کوتاه (اما بسیار زیبا)

بهلول و چوب زدن او بر قبرها


نقل کرده اند بهلول چوبى را بلند کرده بود و بر قبرها مى زد.
گفتند: چرا چنین مى کنى؟
بهلول گفت: صاحب این قبر دروغگوست، چون تا وقتى در دنیا بود دایم مى گفت: باغ من ، خانه من ، مرکب من و... ولى حالا همه را گذاشته و رفته است و اکنون هیچ یک از آن ها، مال او نیست که اگر مال او بود حتما با خود برده بود.



دفتر سیاه و پاره سارا و مادر مریض

 
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد: «سارا ...»
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت: «بله خانوم؟»
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد: «چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن؟ ها؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه، می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!»
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد و بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: «خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...»
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت: «بشین سارا ...»
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد.
زود قضاوت نکنیم.
 

روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد! او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟

بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچه ها گفت:

"من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند."

یکی دیگر گفت:

"شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد."

هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید:

"این دست چه کسی است، داگلاس؟"

داگلاس در حالی که خجالت می کشید، آهسته جواب داد:

"خانم معلم، این دست شماست."

معلم به یاد آورد از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.

 


شاه داماد

مرد آرایشگر همزمان که پیش بند مشتری اش را می بست پرسید :"چه مدلی بزنم؟" و پسر جوان گفت :" دومادی! " .. آرایشگر هم خوشحال از اینکه یک مشتری نون و آب دار پستش خورده چند ساعت با وسواس تمام مشغول به کارش شد..اگر کارش خوب بود علاوه بر دستمزد انعام خوبی هم میتوانست بگیرد.

آرایشگر : " بفرما شادوماد .. راضی هستی؟

جوان با نوعی حسرت و دلخوری نگاهی به آینه انداخت و گفت : " خوبه .. دستت درد نکنه .. ولی.. "

آه بلندی کشید و گفت : " حالا همشو از ته بزن .. فردا اعزام می شم .. فقط خواستم ببینم از سربازی که برگشتم و دوماد شدم چه شکلی می شم! "


 ساعت

شب که از سر کار برگشت دیگر نای حرف زدن هم نداشت و زود خوابش برد..اما دخترش می خواست با او بازی کند و ول کن نبود..دستش را گرفته بود و مثل عروسک با آن بازی می کرد. کم کم داشت کلافه می شد و باعث شد سر دخترش داد بکشد.

صبح ساعتی روی دستش نقاشی شده بود و یک کارت کنارش بود : " پدر این ساعت کادوی منه تا دیگه خواب نمونی روزا هم زمان از دستت نره! یادت نره رو زنگ بذاریش!


قلاب

مرد ماهیگیر زودتر از همیشه از کلبه اش بیرون آمد تا به دریا برود. هوا گرگ و میش بود و دریا آرام! به ساحل که رسید یک تکه کیک دید که خیلی عجیب بود. مرد نگاهی به اطراف انداخت و پس از آنکه مطمئن شد کسی نیست آن را برداشت و یک گاز زد..هنوز مزه اش را نچشیده بود که سوزشی در دهانش احساس کرد..انگار چیزی در لثه اش فرو رفته بود.

ناگهان چیزی از میان دریا که قلابش را به لثه ی مرد گیر کرده بود او را کشان کشان به داخل دریا کشید!


مادر

مادر دستانش را همچون شانه لابلای موهای پسرش کشید و بعد یقه اش را مرتب کرد و بعد از اینکه از ظاهرش راضی شد پیشانی اش را بوسید و او را تا دم در بدرقه کرد. اما گویی چیزی یادش رفته باشد سریع برگشت و چند لحظه بعد با یک سیب برگشت و آن را در کیف پسرش گذاشت :" تو راه بخور ضعف نکنی!"

پسر که اشک در چشمانش جمع شده بود دستان مادرش را بوسید و سوار ماشین شد. مادر در چارچوب در آسایشگاه سالمندان هر لحظه دورتر می شد!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



تاريخ : پنج شنبه 27 آذر 1393برچسب:, | 21:35 | نویسنده : محمد |